جستجوي نقش زن درصفحات تاريخ وادبيات
تهيه وپژوهش ( نبرد – همگا م ) تهيه وپژوهش ( نبرد – همگا م )

بی هیچ قصد جسارتی به زنان عالم و پاک دامنی که وجودشان سراسر نور است در تاریکی روزگاران ما؛ این مختصر، فقط بهانه ای است برای آشنایی حضرات با افکار گذشتگان درباره زن .

 

{ به پيشوازازهشت مارچ روزهمبستگي بين المللي زنان }

سيرتاريخ پرپيچ وخم وهمراه با فرازونشيب است . پراست ازتناقض ها وتنوعات. مادرتاريخ حوادث ووقايع بسياري را در دامن خود پرورانده است . رويدادهايي كه گاه بنيان سازتمدن هايي فرهيخته بوده ؛ وگاه نيز سدي درمقابل حركت تكاملي تاريخ ودراين فرايند جان فرسا ، كه سمت تحول را درتاريخ پي مي گرفت ، زنان ومردان دوشا دوش هم ، درعرصه هاي مختلف مي رزميدند . چه باك ، اگرمرگ است ؛ يكسان براي هردوجنس خواهد بود ؛ وگرزندگي ، آن نيزبراي هردو . وتاريخ قهرمان هاي بيشماري را ازآن دست كه جان برسرجانان نهاده اند به خود ديده است .

اساس حيات بردوست داشتن است؛ وگرنه هيچ موجودي زنده نمي‌ماند، محبت قوي‌ترين هيجان روح است. هر حس ديگري را خاموش مي‌كند و زير پا مي‌گذارد. محبت انسان ريشه در معرفت او به خويشتن دارد. محبت انسان به خود، او را وادار مي‌كند كه به سوي كمال حركت كند و نقص را از خود بزدايد. يكي از روانشناسان «جان بي‌كايزل» درباره عشق و محبت مي‌گويد: احتياج به محبت با هر نوزادي به دنيا مي‌آيد. ظاهراً نوزاد ابتدا غذا و آسايش مي‌خواهد، اما چند هفته نمي‌گذرد كه به مادر مي‌چسبد و لبخند مي‌زند و تمناي محبت مي‌كند. پس آن چه براي حفظ بقا لازم دارد، اولين احتياج كودك به دوست داشتن و محبوب بودن است.

تمام فعاليت‌هاي افراد بشر در زندگي بر محور عشق و محبت قرار گرفته است. ميزان محبت انسان نسبت به ديگران بايد متناسب با ميزان شايستگي آنها باشد. يعني نمي‌توان همه را به يك اندازه دوست داشت، زيرا اين عمل به معناي ناديده گرفتن- ارزش‌ها و ضايع كردن گوهر محبت است- محبت سرمايه‌اي با ارزش است كه نمي‌توان آن را بيهوده به اين و آن بخشيد، بلكه با توجه به نقش محبت در سوق دادن انسان به كمال بايد تنها در جايي به كار رود كه دل را مجذوب كمال كند.

هدف محبت تأمين سلامت و صحت رواني انسان در دنيا است. تحقق اين هدف از اين طريق امكان‌پذير است كه انسان نفرت را با مودت پاسخ گويد و از راه گذشتي زيبا و دل‌پسند با تجاوز روبه‌رو شود و ستم‌گري را با عفو مبادله كند. محبت براي انسان يك نياز طبيعي به شمار مي‌رود و زندگي بدون محبت سرد و بي‌صفا و خسته‌كننده است. هر انساني ميخواهد محبوب ديگران باشد و از اظهار محبت، دلگرم و مسرور مي‌شود.

سخت دلي و خشونت مايه پراكندگي و جدايي است. زندگي بدون محبت سرد و بي‌روح است. تبادل محبت از دوران كودكي بايد آغاز و پايه‌گذاري شود. بهترين كساني كه مي‌توانند اين نياز عاطفي را پايه‌گذاري كنند، والدين وبالاخص مادراست. كودك در دامن گرم مادر آرميده و از نگاه‌هاي محبت‌آميز و نوازش‌ها و بوسه‌هاي او احساس محبوبيت مي‌كند. روانشناسي مي‌‌گويد: محبت مادر به طفل امكان تجربه جهان نوراني را به او مي‌دهد. كيفيت تجربه اين جهان از جانب طفل به وسيله چگونگي رفتار عاطفي مادر تعيين مي‌شود. همه ما رفتارهاي عاطفي را به شكل عاطفي درك مي‌كنيم. عكس‌العمل طفل نسبت به بزرگسالان رنگ عاطفي بيشتري دارد. محروميت از محبت باعث عقب‌ماندگي كودكان مي‌شود .

والدين موفق بايد فرزندانشان را به گونه‌اي ترغيب كنند كه از درون احساس خوبي نسبت به خود داشته باشند و اعتماد به نفسشان تقويت شود و احساس كنند مورد علاقه والدين هستند.خلاء عاطفي در زندگي، انسان را با هيچ چيز ديگر نمي‌توان جبران كرد. بي‌ترديد يكي از مهم‌ترين نقش‌هاي خانواده، پرورش عاطفي كودكان است كه براي آن جايگزيني نمي‌توان يافت. وجود و حضور زن در كانون خانواده درواقع در حكم چراغ فروزاني است كه نور عاطفه را در فضاي خانه پخش كند و محيط خانواده را از نظر ارزش‌هاي عاطفي غناي بيشتري مي‌بخشد. عاطفه مادري اوج عاطفه انساني است و نظيري براي آن نمي‌توان يافت. بدون ترديد زن براي جامعه انساني در حكم منبع عاطفي و معنوي پرارجي است كه اگر جامعه در جهت رشد واعتلاي خود از اين سرچشمه عواطف استفاده شايسته‌اي به عمل نياورد، با فقر عاطفي و معنوي و از ارزش‌هاي انساني فاصله خواهد گرفت. عاطفه را بايد سرمايه معنوي ناميد كه نه‌تنها فرد، بلكه جامعه نيز براي رسيدن به حيات اجتماعي سالم و سعادتمند محتاج آن است.

امروز يكى از شاخصه ‏هاى توسعه انسانى، ميزان حضور زنان و نحوه ايفاى نقش آنان در عرصه ‏هاى گوناگون فعاليت است كه تأثيرى جدى بر ديگر اقدامات، در اين زمينه دارد؛ زيرا زنان با داشتن نقش مادرى و همسرى، می‏توانند در حل معضلات اجتماعى و غيره نقش مؤثرى ايفا كنند. بنابراين، بحران‏هاى اخلاقى و بن‏بست‏هاى خانوادگى، رشد بی‏رويه جمعيت، شيوع بسيارى از بيماری‏هاى لاعلاج و غيره در سراسر جهان، جملگى بيان‏گر اين واقعيت است كه جامعه بشرى در عصر حاضر، آن‏چنان‏كه بايد و شايد به نقش زنان در توسعه انسانى اهميت نداده و رشد ناكافى زنان و وجود فقر فرهنگى در ميان آنان، مؤيد اين مطلب است كه ريشه و علت بسيارى از بحران‏ها و ناهنجاری‏هاى قرن حاضر را بايد در همين مسئله جست‏وجو كرد.

در ادوار گذشته همواره اين اصل مطرح بوده است كه زن موجب شقاوت و بدبختى است و هيچ نقش مثبتى در جامعه ندارد. ارسطو زن را ناقص می‏دانست و معتقد بود آن جا كه طبيعت از آفريدن مرد ناتوان است، زن را میآفريند و زنان و بندگان از روى طبيعت، محكوم به اسارت هستند و به هيچ وجه سزاوار شركت در كارهاى عمومى نيستند. اقوام يهود نيز زن را مايه بدبختى و مصيبت می‏دانستند و وجود او فقط از آن رو قابل تحمل بود كه يگانه منبع توليد سرباز به شمار می‏رفت.

يهوديان قديم به هنگام تولد دختر شمع روشن نمی‏كردند و مادرى كه دختر به دنيا می‏آورد، میبايست دو بار غسل كند. در آيين هندو، زن مِلك افراد مذكر بوده و پس از مرگ شوهر نيز، همراه او سوزانيده می‏شده است. هم‏چنين «بوميان جزيره تيمور، هنگام عقد پيمان دوستى، به معاوضه زنان خود می‏پرداختند؛ زيرا قاعدتاً زنان را بخشى از اموال خودشان می‏شمردند.

زنان به شيوه‏هايى پنهان و آشكار با تبعيض و راندگى به حاشيه جامعه مواجه‏اند، در ثمرات توليد به گونه‏اى برابر سهيم نيستند و هفتاد درصد فقيران جهان را تشكيل مى‏دهند ... زنان و مردان هنوز در جهانى نابرابر زندگى مى‏كنند. ناهمترازيهاى جنسيتى و نابرابريهاى ناپذيرفتنى در همه كشورهاى جهان ادامه دارد. اينك هيچ كشورى در جهان يافت نمى‏شود كه زنان و مردان آن از برابرى كامل برخوردار باشند.»( از بيانيه سکرترجنرال سابق سازمان ملل) «پطروس غالى».

جهان كرده ام ازسخن چون بهشت                   

از اين بيش تخم سخن كس نكشت‏
بسى رنج بردم بدين سال سى           

عجم زنده كردم بدين پارسى‏
چنان نامداران و گردن كشان              

كه دادم يكايك از ايشان نشان‏
همه مرده از روزگاردراز شد از                  

گفت من نامشان زنده باز
بناهاى آباد گردد خراب                                

زباران و از تابش آفتاب‏
پى افگندم ازنظم كاخى بلند                  

كه از باد و باران نيابد گزند
بدين نامه بر عمر ها بگذرد               

بخواند هر آن كس كه دارد خرد
نميرم از اين پس كه من زنده ام                 

كه تخم سخن را پراگنده ام‏
هر آن كس كه دارد هش و راى و دين                      

 پس از مرگ برمن كند آفرين‏.

صحبت از مقام زنان در ادبيات پارسي دري مجالي بسيار وسيع طلب ميكند و در اينجا فقط به گوشه اي از آن اشاره اي مي كنم. حكيم ابولقاسم فردوسي  از بزرگترين و برجسته ترين شعراي جهان شمرده مي شود. كتاب وي (شاهنامه) درياي حكمت،معرفت،اخلاق و درس زندگيست.شعر از عناصري است كه به وسيله آن ميتوان به فرهنگ مردم زمان آن پي برد. شعرا اصولا انسانهايي نازك دل و متاثر از محيط ميباشند كه در واقع با سرودن شعر جداي از بروز درونيات خود به بازگويي احوال دوران خويش مي پردازند. ..
فردوسي در جاي جاي شاهنامه از دلاوري ها و هوشياري زنان، سخن به ميان آورده است و آنان را همپاي مردان وارد اجتماع نموده، ومقام منزلتي والا به زن بخشيده است، و اين نيم از افراد جامعه را از نظر عقل و هوشياري بسيار زيبا توصيف كرده است:
ز پاكي و از پارسايي زن 

كه هم غمگساراست هم رايزن
ودر جايي ديگر:
اگر پارسا باشد و رايزن 

 يكي گنج باشد پراكنده زن
اين نشان از بزرگي و عظمتي است كه كه فردوسي براي زنان قائل است، همان زني كه چون پارسا و پاك بود و داراي عفت و عصمت، از مردان تكاور و وزراء و رهبران هوشمند و مردان خردمند برتر و بالا تر جلوه مي كند. يكي از نكات بسيار جالبي كه در اشعار حكيم مي توان يافت اظهار وفاداري كامل زن است، زن به عنوان موجودي وفادار و فداكار معرفي شده است به گونه اي كه در مواردي زياد وجود خود را فداي مردان نموده تا حفاظت و نگهداري آنان را تضمين نمايد .
 مي سرايد:
بدو گفت راي تو اي شير زن 

 درفشان كند دوده و انجمن
يا:
نجنبناندت كوه آهن زجاي               

يلان را به مردي تويي رهنماي
 زمرد خردمند بيدار تر              

زدستور داننده هوشيارتر
همه كهترانيم و فرمان توراست         

بدين آرزو، راي وپيمان توراست
پس زن مورد بحث فردوسي ،راهنماي مردان جنگاور است، او مي تواند خرد مند تر از مردان باشد، و هوشيار تر از فرمانروايان و زيركتر از آنان، اين است كه مردان در برابرش زانو ميزنند و خود را كمتر از او مي دانند،و تصور نمي شود كه فردوسي اغراق گويد و همانگونه كه رسم سرايند گان حماسه است هر كوچكي را بزرگ جلوه دهد تا بيشتر جلب توجه كند. در تاريخ هم بسياري از حوادث شيرين و تلخ وجود دارد كه در پشت پرده آن حوادث حضور زن يا زناني خود نمايي ميكند.
از ديگر صفاتي كه فردوسي از زنان نقل مي كند شرم حياست:
بپرسيد  كآ هو كدام است زشت 

كه از ارج دور است و دور از بهشت
چنين داد پاسخ كه زن را كه شرم  

نباشد به گيته نه آواز نرم
يا در جاي ديگر:
كدام است با ننگ و با سرزنش  

كه باشد ورا هركسي بد كنش
زناني كه ايشان ندارند شرم  

به گفتن ندارند آواز نرم
و در باب پوشانيدن رويي مي آورد:
هم آواز پوشيده رويان اوي 

 نخواهم كه آيد ز ايوان به كوي
يا:
همه روي پوشيدگان را زمهر  

پراز خون دل است و ، پرازآب چهر
همان پاك پوشيده رويان تو  

كه بودند لرزنده بر جان تو
اما فردوسي بهترين زنان را زناني مي داند كه شوهران خود را خشنود كنندو اين نكته وجه ديگري است از جايگاه زن است :
بهين زنان جهان آن بود 

كز او شوي همواره خندان بود
يا در جاي ديگر:
به سه چيز باشد زنان را بهي  

كه باشند زيباي گاه مهي
يكي آنكه با شرم و با خواسته است   

كه جفتش بدو خانه آراسته است
دگر آنكه فرخ پسر زايد او 

 زشوي خجسته بيافزايد او
سه ديگر كه بالا و رويش بود 

 به پوشيدگي نيز مويش بود
البته در اينجا فردوسي نگفته است كه اگر تمام زنان از شوهران خود فرخ پسر بزايند ديگر چه دختري باقي ميماند كه با پسرشان ازدواج كند. واين نيز وجه ديگري را نشان ميدهد كه فرزند پسر را برتر از دختر ميداند. ولي فردوسي در جاي ديگر در گفته اي متضاد ميگويد كه پسر و دختر فرقي نمي كند و گويا دچار نوعي دوگانگي شده است:
چو فرزند را باشد آيين و فر  

 گرامي به دل بر چه ماده، چه نر
يا:
چو ناسفته گوهر سه دخترش بود   

نبودش پسر، دخنر افسرش بود.

در شاهنامه بر مواردي هم برمي خوريم كه عليرغم مخالفت اوليه پدر جهت ازدواج دختر با فرد مورد علاقه اش، به جهت نژاد، اصالت و شخصيت قهرماني آن پسر، از مخالفت خود دست برمي دارد و به پيوند دخترش با فرد مورد علاقه وي رضايت مي دهد. از جمله وقتي مهراب شاه کابلي پدر رودابه از اظهار عشق و علاقه دختر خود نسبت به زال مطلع مي شود بسيار خشمگين و عصباني شده، مخالفت خود را ابراز مي دارد. البته بعدها مادر رودابه، سيميندخت با سياست و تدبير همسر را براي رضايت ازدواج دختر با زال مهيا مي سازد. نكته جالب اين است كه در همين داستان، مادر دختر براي انجام ازدواج، خود به نزد سام پدر زال مي رود و از ديگر سو، شوهر خود يعني «مهراب» را نسبت به ازدواج تشويق مي كند. در اشعار زير اعلام علاقمندي رودابه به زال توسط سيميندخت به اطلاع همسرش مهراب کابلي بيان شده است و عكس العمل اوليه و تصميم خردمندانه بعدي او كه بي ترديد تأثير پذيري از تدبير همسرش سيميندخت را در تغيير نظرش بايد عامل اصلي دانست:

بدو گفت سيميندخت كه اين داستان

بروي دگــر بر نهـــد راستان

چگــونه تــوان كردن از تو نهـــان

چنيـن راز و اين كارهاي گران

چنــان دان كه رودابـه را پور سـام البته داستان ازدواج زال و رودابه اندكي پيچيده تر از سايرين است چه بسا كه به جهت سفيد مويي زال بوده كه از نظر مردم آن روزگار نماد شومي و بديمني بوده است. بين خانواده سام و منوچهر و مهراب بر سر اين پيوند و ازدواج رفت و آمدها و گفتگوهاي متعددي صورت مي گيرد، حتي سام براي جنگ با مهراب، پدر رودابه، اعلام جنگ مي كند. مهراب بر همسرش سيميندخت خشم مي گيرد، اما سام سيميندخت را در ملاقاتي به انجام كار دلخوش مي كند و سرانجام آنچه در تقدير رقم خورده است، اتفاق مي افتد:

چو سيميندخت و مهراب و پيوند

خويش ره سيستـــان را گفتنــد پيش

برفتنــــد شــادان دل و خــوش منش

پـــراز آفرين لب زنيكي دهش

رسيــــدنــد فيــــروز در نيمـــروز

همه شــاد و خندان و گيتي فروز

يكــي بــزم ســام آنگهـي ســاز كرد

سـه روز اندر اين بزم بگماز كرد

چــو رودابـــه بنشسـت بــا زال زر

بســر بر نهادش يكي تاج زر

در مواردي هم معيار و ملاك ازدواج ها و فلسفه وجودي ازدواج ها بنابر مصلحت سياسي و اجتماعي صورت مي گيرد يا در راستاي پيوند و دوستي بين دو قوم و نژاد و گروه و يا براي جلوگيري از جنگ و خونريزي و كشتار، ازدواج و پيوند برقرار مي شده است . برخي را تصور آنست كه فقط اسلام به حجاب و پرده پوشي زنان توصيه و حكم كرده است، در حالي كه با مروري هر چند گذرا به شاهنامه درمي يابيم در مورد زنان بر اصل حياء، پارسايي، پوشيده رويي بخصوص قبل از ازدواج تأكيد مي كردند كه دختران را از چشم نامحرم به دور نگهدارند ، زنان هم پرده پوشي را جزء افتخارات خود دانسته ، آنجا كه قرار بوده است به معرفي و بيان فضايل خود بپردازند، اصل دور از مرد زيستن را جزء امتياز و محاسن و نقاط قوت برمي شمردند : در داستان تهمينه و ملاقات با رستم وقتي محاسن خودر ا غير از جمال و زيبايي و… مي شمارد ، روي موارد اخلاقي و ارزشي زير تاكيد خاص دارد :

پس پــرده اند يك مـاه روي

چو خورشيد تابان پر از رنگ و بوي

در ادامه مي گويد:

ز پرده برون كس نديده مرا

نه هرگز كس آوا شنيده مرا

در داستان مهراب و زال و رودابه وقتي زال با سهراب ملاقات مي كند، گويا سراغ دخترش را مي گيرد و يكي از نامداران چنين مي گويد :

پس پــرده او يكــي دختــر است

كـه رويش ز خورشيد نيكوتر است

ز سر تا بـه پايش به كــردار عــاج

به رخ چون بهشت و به بالا چو عاج

برآن سنت سيمين دو مشكين كمند

ســرش گشتــه چون حلقه پاي بند

دهـانش چــو گلنــار و لب ناروان

زسيميــن بــرش دستــه دو ناروان

دو چشمش بســان دو نرگس بباغ

مــژه تيــرگــي بــرده از پــر زاغ

بهشتــي است سـرتاسر آراستــه

پر آرايــش و رامــش و خواستــه

در داستان سياوش نيز به اصل پرده پوشي دختران اشاره دارد. وقتي به پيشنهاد پيران سياوش از افراسياب دخترش (فرنگيس) را خواستگاري مي كند ، از وجود فرنگيس خبر مي دهند.

اينك قسمتي از پيام سياوش خطاب به افراسياب :

مرا گفت با شاه تركان بگوي

كه من شاد دل گشتم و نامجوي

پس پرده تو يكي دختر است

كه ايوان و تخت مرا درخورست

فرنــگيس خـواند مـادرش

شوم شاد اگر باشم اندر خورش

نمونه ديگر كه حتي به روميان پرداخته و از پرده نشيني دختران رومي نيز خبر مي دهد در داستان مهراب است . مهراب پس از جنگ با فيلقوس پادشاه روم و پيروز شدن بر او از دخترش ( ناهيد ) چنين خبر مي دهد و خواستگاري مي كند :

فرستــاده روم را خـواند شاه

بــگفت آنچ بشنيد از نيكخــواه

بدو گفت رو پيش قيصر بگوي

اگر جست خواهي همي آبــروي

پس پرده تو يكـي دختـر است

كه بــر تارك بانـوان افســر است

نگـاري كه ناهيــد خـواني ورا بــر او

رنـگ زريّــن نشاني ورا

بمن بخش و بفرست با باژ روم

چو خواهي كه بي رنج ماندت بوم

از چگونگي پيوندهاي زناشويي در شاهنامه مي توان دريافت كه حكيم بزرگ به نوعي در امر ازدواج تقدير باور است. زيرا وقتي يكي از دختران قيصر روم نسبت به گشتاسب كه از نظر قيصر فردي از طبقه غير سلطنتي و اشراف نيست ، اظهار علاقه مي نمايد و خود گشتاسب به كتايون مي گويد تو مي توانستي مردان ديگري را انتخاب كني و محبوب پدر و خانواده هم باشي ، از ثروت و مكنت و گنج هم محروم نشوي، چرا مرا كه سنخيّتي با خانواده شما ندارم برگزيدي؟ پاسخ مي دهد كه با آنچه تقدير و گردش روزگار رقم مي زند، نمي توان مخالفت كرد. به ديگر زبان در شاهنامه به مواردي برمي خوريم كه تناسب طبقاتي خانوادگي در امر ازدواج لزومأ واجب نيست. وقتي كتايون از جانب پدر به محروميت از گنج و تاج و نگين تهديد مي شود، گفتگوي گشتاسب با او چنين است :

چــو بشنيــد قيصـر برآن برنهاد

كه دخت گرامي بگشتاسب داد

بــدو گفت با او بــرد همچنيـن

نيايـي زمن گنـج و تاج و نگين

چو گشتاسب آن ديد خيره بماند

جهــان آفـرين را فـراوان بخواند

چنيــن گفت با دختــر سرفراز

كــه اي پــروريــده بنـام و نيـاز

ز چنــديـن سـر و افسر نامـدار

چــرا كــرد رايـت مــرا خواستار

غريبي همي برگزيني كه گنج

نيـــابـــي و بــا او بمـاني برنج

ازين سرفرازان هماني بجوي

كــه باشــد بنــزد پـدرت آبروي

كتايون بدو گفت كاي بدگمان

مشـــو تيــز بـا گــردش آسمان

چو من با تو خرسند باشم ببخت

تو افسر چرا جويي و تاج و تخت

از جمله نكات ارزشمند و اخلاقي كه در زندگي پهلوانان و قهرمانان شاهنامه مشهود است و موجب شأن زنان مي گردد، اين است كه،‌ زنان به همسر و شوهر خويش بسيار وفادارند. راز پوشي و اسرار نگهداري جزء پيمان زناشويي محسوب مي شده است. يكي از داستانهاي حماسي كه اندكي هم رنگ غنايي دارد، داستان شيرين و خسرو پرويز است. ديگر داستان علاقه شديد مهناز به جمشيد است كه وقتي مهناز شنيد كه جمشيد در هندوستان بدست ضحاك ناپاك كشته شده است، آنقدر در سوگ همسر گريست و خاك بر سر ريخت و بي قراري كرد كه زبانزد خاص و عام شد و سرانجام هم از شدت اندوه فراق جمشيد تاب نياورد و با زهر خود را كشت.

به سي روز بي خواب و خور زيستي

زمــاني نبودي كه نگريستي

ســرانجام هم خويشتن را به زهــر

بكشت از پي جفت بيداد بهر

جنگجو بودن زنان ، هم در نمونه كامل آن داستان گرد آفريد و مقابله با سهراب گفتني است و هم داستان شهري كه زنان عهده دار همه امورند ، شهري موسوم به هروم. و هم داستان كورنگ دختر شهريار زابلستان كه در چهارده سالگي در زيبايي و ادب و فرهنگ و نيز جنگجويي و سواركاري شهرت همه جا را فراگرفته بود :

يكي دخترش بـود كز دلبري

پري را به رخ كرده از دل بري

يكي بود مــردانه و تيغــزن

ســواري ســرافراز مردم فكن

به ميدان جنگ ار برون آمدي

به مـردي ز مــردان فزون آمدي

در نمونه هاي زير متاسفانه وجود دختر را مايه ننگ و سرشكستگي و حتي درخور گور و كشتن مي دانند، وقتي منيژه به لحاظ شدت علاقه در ترفندي خاص بيژن را بيهوش كرده و به كاخ خود مي برد و نگهبانان كاخ از حضور مردي بيگانه يي باخبر مي شوند، جريان را به اطلاع افراسياب پدر منيژه مي رسانند و وي از كار منيژه شگفت زده و خيره مي ماند كه چرا دخترش با اين كار حيثيت و آبروي خانوادگي را مي برد كه موچب شكست خانواده و دودمان افراسياب است. در حالي كه از جريان شديدأ متاثر و ناراحت است ، درملامت و مذمت دخترش منيژه چنين مي گويد :

كرا از پس پرده دختر بود

اگر تاج دارد بد اختر بود

كـرا دختر آيد بجاي پسر

به از گور داماد نايد به در

در داستان اظهار علاقه رودابه نسبت به زال از زبان پدرش مهراب خطاب به همسرش سيميندخت چنين مي خوانيم :

مرا گفت چون دختر آمد پديد

ببايستش اندر زمان سر بريد

در داستان گشتاسب و مهراب و اظهار علاقة‌كتايون دختر مهراب نسبت گشتاسب، پدر كتايون در اعتراض به پيوند دخترش با گشتاسب چنين مي گويد :

چنين داد پاسخ كه دختر مباد

كــه از پرده عيب آورد بـر نژاد

اگـر من سپـارم بـدو دخترم

به ننگ اندرون پست گرد و سرم

هـم او را و آنرا كه او برگزيد

به كاخ انــدرون سـر ببايـد بريد .

مهمترين‌ مقام‌ زن‌ «مادري‌» است‌

«مادري‌» كلمه‌ محبوب‌ همه‌ آرمانها، همه‌ ديدگاهها و همه‌ انسانها در همه‌زمانهاست‌. و «مادر» آن‌ كوهي‌ است‌ كه‌ در پهن‌ داشت‌ دامنش‌ لاله‌ مي‌روياند. «مادر» آن‌ نوري‌ است‌ كه‌ درخشانترين‌ شعله‌هاي‌ فروزان‌ عشق‌ از وجودش‌مي‌تابد. «اين‌ گهواره‌ جنبان‌ تاريخ‌» انساني‌ است‌ صبور، معصوم‌، سليم‌، مشفق‌، فداكاركه‌ بي‌ طمع‌ هيچ‌ پاداشي‌ و سزاي‌ مادري‌ جمله‌ مصائب‌ را پذيرا گشته‌ و اي‌ بسا كه‌حتي‌ بخاطر سلامت‌ و سعادت‌ فرزند خويش‌ از حيات‌ خود نيز دست‌ مي‌شويد. اين‌ شيواترين‌ ترنم‌ شيدايي‌، اين‌ محبوب‌ و محب‌ و منق‌ و خليق‌ چگونه‌ رنگ‌سوختن‌ و گداختن‌ را بر خود نگاشته‌ و هموار كرده‌ تا گرمي‌ بخش‌ نهاد فرزند خويش‌گردد.

اولين زن خردمند وپيام دهنده در تاريخ ، زنى است هنرمند و پيام آور كه براى اولين بار در تاريخ روابط سياسي وپيام د

سپس از مهراب کابلي مى خواهد كه پيمان كند و سوگند خورد كه به رودابه گزند نرساند و مهراب كه اكنون آرام يافته، چنين مى كند. از آن سو، سام خود را به درگاه منوچهرشاه مى رساند تا براى اين وصلت از او كسب اجازه كند، اما منوچهر كه پيشتر، خبر را از كارآگهان شنيده است، بدون آنكه به سام فرصت سخن گفتن دهد، به او فرمان لشكركشى و ويرانى كابل را مى دهد. سام نيز به ناچار چنين مى كند.
از يك سو زال چنان آشفته مى شود كه بى فوت وقت، رهسپار كاخ منوچهر مى گردد و از يك سو مهراب با شنيدن خبر لشكركشى سام چنان خشمگين، كه باز شمشير مى كشد و به سيند خت مى گويد كه اى زن كنون كه دخترت برايم ننگ به بار آورده، چاره اى كه تو و آن دختر ناپاك تن را بردار كشم، مگر منوچهر از اين خشم و كين برآسايد. اين بار نيز سيند خت ژرف بين است كه در اين فضاى سراسر اضطراب و آشفتگى، به سرعت به چاره انديشى مى نشيند و سپس شهباز سخن را اينچنين به پرواز مى آورد:
- اى شاه خورشيد خش، يك سخن از من بشنو و سپس هرچه مى خواهى بكن.
تو را گنج و خواسته بسيار است، اندكى از آن را به من ببخش كه روزگار، آبستن حادثه شده است و روشنى روز، شبى تار باشد كه اين تيرگى را خود بزدايم و روز را چون چشمه اى رخشان و جهان را چون نگينى     بد خشان كنم.  محراب مى گويد: در ميان يلان سخن به راز مگو، يا به روشنى سخن بگو يا آماده پوشيدن چادر خون بر تن باش.  سيند خت به آرامى مى گويد: همسر نامدارم! تو را به ريختن خونم نياز نباشد، چون اراده كرده ام روز ديگر خد مت سام روم و اين تيغ كين را كه از نيام كشيده شده به جاى خود باز گردانم. فردا آنچه را كه شايسته است مى گويم و با خرد و دانش خود، انديشه و گفتار خام او را خواهم پخت.

پس از تو گنج و خواسته، و از من رنج جان! .  مهراب مى پذيرد و به او كليد گنج خانه را مى دهد و مى گويد: اين تو و اين گنج و گوهر و پرستنده و اسب و كلاه، مگر با درايت تو كابل از اين كين كشى امان يابد. در پايان باز سيند خت از مهراب پيمان سخت مى گيرد كه به جان رودابه گزند نرساند، سپس چست و چابك و چاره جو به آماده سازى گنجى بزرگ مى پردازد: سه صد هزار د ينار، ده اسب گرانمايه با ساز و برگ سيمين، پنجاه پرستنده زرين كمر، شصت پرستنده زيبارو با گردن آويز و جام هاى زرين پر از مشك و كافور و ياقوت و گوهرهاى بسيار، صد ماده اشتر سرخ موى، صد اشتر باركش. تاج شاهوارباياره و طوق و گوشوار، دوصد تيغ هندى آبدار، تخت زر، چهارپيل هندى و... 
بياراست تن را به ديباى زر
به در و به ياقوت پرمايه بر
يكى ترگ رومى به سر برنهاد
يكى باره زيراندرش همچو باد
شتابان و جلوه كنان خود را به سام مى رساند، بى هيچ آواز و ذكرنامى.
پرده داران به سام خبر مى دهند كه فرستاده اى از كابل آمده. سام بار مى دهد. سيندخت از اسب فرود مى آيد و خرامان به درگاه مى رود، زمين ادب مى بوسد و بر پهلوان زمين، آفرين مى كند.  گنج و نثار و پرستنده و اسب و پيل را رده بر مى كشد و يكايك پيشكش مى كند، چنانكه سام خيره مى شود.
پر اند يشه بنشست، بر سان مست
به كش كرده دست و سرافكنده پست
كه جايى كجا مايه چندين بود
فرستادن زن چه آيين بود؟
سام از يك سو در حيرت است كه از كى تا به حال زنى به رسولى مى آيد و از يكسو در اين انديشه كه اگر گنجينه را بپذ يرد، شاه بر او غضب خواهد كرد و اگر نپذ يرد، زال بسيار آزرده خاطر خواهد شد، به طورى كه نزد سيمرغ باز خواهد گشت.  پس دستور مى دهد، گنجور زال هدايا را به نام «مه كابلستان» تحويل بگيرد. سيندخت چون چنين ديد، دانست كه بدى از او دور شده و بخت به كامش است؛ پس به سه پرستنده سمن رخ خود فرمان داد جام به دست گيرند و سر تا پاى سام را گوهرافشان كنند. چون اين آيين به پايان رسيد، سيند خت د ست به جادوى كلام برد:
- اى پهلوان! اى كه با راى تو پير جوان مى شود، بزرگان، دانش و خردورزى را از تو آموخته  اند. با مهر تو دست هر بدى بسته مى شود و با گرز تو شاهراه ايزدى باز، اگر گناهى هست، از مهراب است كه اكنون از مژه خون مى چكاند نه بى خبران كابل، ما همه زنده به رأى تو و پرستنده خاك پاك توييم.
از آن ترس، كو هوش و زور آفريد
درخشنده ناهيد و هور آفريد
نيايد چنين كارش از تو پسند
ميان را به خون ريختن برمبند
تو دانى نه نيكوست خون ريختن
ابا بى گناهان بر آويختن
خداوند ما و شما خود يكى است
به يزدان مان هيچ پيكار نيست
سام مى گويد، آنچه مى پرسم براستى جواب بده، نسبت تو با مهراب چيست و آن دختر را زال چگونه ديده و نيز بگو د خت مهراب را روى و موى و خوى و فرهنگ و بالا و ديدار چگونه است؟ . سيندخت مى گويد: پهلوان! نخست پيمانى سخت از تو مى خواهم كه به جانم گزند نرسد. سام پيمان مى بندد. سيندخت زمين ادب مى بوسد و مقتد ر بر پاى مى ايستد:

- اى پهلوان! من زن مهراب روشن روانم و مام رودابه ماهرو. آمدم تا بدانم هواى تو چيست و در كابل

 د وست و د شمن تو كيست؟ . اگر ما بد گوهر و گناهكاريم و نه در خور پادشاهى، من اينك به پيش تو ايستاده ام. كشتنى را بكش و بستنى را ببند، اما دل بى گناهان كابل را مسوز.
سخن ها چو بشنيد ازاو پهلوان
زنى ديد با راى و روشن روا ن
چنين داد پاسخ كه پيمان من
درستست اگر بگسلد جان من
تو با كابل و هر چه پيوند توست
بمانيد شادان دل و تندرست
بد ين نيز همداستانم كه زال
زگيتى چو رودابه جويد همال
اكنون اى بانوى نيك رأى و ژرف بين، هيچ اند يشه و اندوه به دل راه مده كه اگر جانم بگسلد، از پيمانم نگسلم. پيش از اين زال خود به خدمت منوچهرشاه رفته است، اكنون خود نيزنامه اى ، خد متش خواهم فرستاد و به جد، كار شما را پى خواهم گرفت. اكنون؛
به كابل بباش و به شادى بمان
از اين پس مترس از بد بد گمان...
شكفته شد آن روى پژمرده ماه
به نيك اخترى برگرفتند راه
و بدين ترتيب رسالت بانويى شايسته، سخنور، خرد مند، پاك اند يش، خانواده دوست، آگاه به آداب و رسوم زمان، دلير و آگاه به امور سياسى، با پيروزى هر چه تمام تر ختم به خير و صلح و شادى مى شود و در تاريخ به لقب «اولين سفير زن» و «بانوى صلح» نايل مى آيد.

داستان سودابه و سیاوش، داستانی است عاشقانه. عشقی زلال و بی پروا، که چون زبانه می کشد؛ در این اقلیم قبیله و مرد، آتش در جان و جهان عاشقان می افکند.  سودابه، شاه بانوی عشق است. سودا زده ی جان و تن است. سراپا شور و شورش است.در هنگامه ی خنجرها و زخم ها، دشنه و دشنام و دشمنی، چونان بارانی از عشق می بارد...و خنجرداران و دشمن خویان، کمند گیسویش را بر دم اسبان کینه می بندند و مر مر سینه ی عاشقش را به تازیانه ی دشنام و دشنه می شکافند.

 سودابه، شاه بانوی سوداهاست. بانوی آب هاست. زیبا و هوشیار است. دخت زیبای شاه هاماوران است. مانند تهمینه که دخت شاه سمنگان است. مانند رودابه که دخت شاه کابل است. همه ی زنان عاشق و گستاخ از سرزمین بیگانه؛ تا بسرایند که عشق مرز نمی شناسد. نام کیکاوس در اوستا کی اوسن يا کوی اوسذن است که بخش نخست آن، واژه ی کی، برابر با شاه و هم چنین کوه است و بخش دوم (اوسن) برابر با آرزو يا خرسندی است. اين نام در پهلوی به کی کاوس دگرگون می شود و دوباره در پارسی به کی کاوس دگرگون می گردد. پس کیکاوس شاه آرزوها و کوه آرزوهاست و سودابه نیز شاهبانوی آرزوها و سوداهاست.

کيکاوس از پادشاهان اساتيری و از سلسله کيان است.( کیانیان که همه از کی یا شاه نام گرفته اند و کی همان کوه است و این شاهان همه از کوه آمده اند، چونان کیومرس که کی مرد یا کوه مرد یا کوهزاد است). در اوستا از او به عنوان پادشاهی مقتدر و فره مند ياد شده که بر فراز البرز(درمورد البرزنيزگفتني هاي دارم که درآينده خواهم نوشت که البرزدرکجاواقع است دربلخ ويا درجاي ديگر؟)،هزار اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند قربانی کرد . از ايزدبانو ناهيد خواست که او را تواناترين و پيروزمندترين شهريار روی زمين کند. ناهيد فرشته نگهبان آب آرزوی او را برآورد و کيکاوس بر هفت کشور و ديوان و آدميان شاهی يافت.

سپس بر فراز البرز هفت کاخ بلند برآورد: يکی از زر، دو از سيم، دو از پولاد و دو از آبگينه. هرکس از ضعف پيری به رنج بود چون بدان کاخ‌ها می‌رفت جوان پانزده ساله می‌شد.  کاوس در پادشاهی خويش بارها برای رسیدن به آرزوهای دست نیافتنی خویش بر می خیزد. نخست رامشگری از مردم مازندران با توصيف زيبایی‌های سرزمين خويش او را برانگيخت که به آن ديار لشکر کشد. پند پيران و هشدار بزرگان او را از راه بازنداشت. چون کاوس به مازندران رسيد ، شاه مازندران ديو سپيد را به ياری خواند. ديو سپيد شبانه سپاه کيکاوس را در هم شکست و شاه و سران لشکر را کور کرد .  زال فرزند پهلوان خود، رستم را برای نخستين بار به نبرد، روانه مازندران نمود . رستم در اين راه هفت خان را با پيروزی پيمود و با کشتن ديو سپيد، کاوس و سران سپاه را از بند ديوان مازندران رهانيد.

سپس کيکاوس به جنگ شاه هاماوران رفت و پس از شکست دادن او، دخترش سودابه را به زنی خواست. اما اين بار نيز فريب خورد و اسير شاه هاماوران شد. باز رستم به ياری او شتافت و او را از بند دشمن برهانيد. ديگر بار، ابليس به فريب دادن کيکاوس خودکامه پرداخت. ديوی را وداشت تا با چرب زبانی و خوش آمد گويی، کيکاوس را به تسخير آسمان تشويق کند. کيکاوس باز فريفته شد.

آرزوی بزرگ آدمیان در دلش بال گشود. چهار بچه عقاب را که از آشيانه ی مادر ربوده بود، به گوشت پروراند و چون بزرگ و نيرومند شدند. آنها را به چهار پايه تختی بست که در چهار گوشه آن بر سر نيزه‌های بلند ران‌های کباب شده آويخته بود. عقاب‌ها به سودای رسيدن به گوشت به سوی آسمان بال گشودند. اما پس از چندی خسته و گرسنه از پرواز بازماندند و نگونسار به شهر آمل در مازندران فرو افتادند. پهلوانان ، رستم، گيو و گودرز، ناچار دوباره لشکر کشيدند و کيکاوس را به پايتخت باز گرداندند.

کاووس شاه آرزوهاست. وی نماد فزون طلبی و رویاهای دور پرواز انسانی است. او آمیزه ی رویا و قدرت است. دو خوی آشتی ناپذیر: عاشقان رویا می بینند و کین جویان قدرت می طلبند. آرزوها و رویاهایی که می تواند انسانی را به سوی خودکامگی و قدرت طلبی بکشاند و تباهش سازد. کی یعنی شاه و کاوس یعنی آرزو. وی سه آرزوی بزرگ دارد:  او آرزوی گرفتن جهان دارد و به مازندران می تازد. سرزمینی که کسی را یارای پیروزی بر آن نیست.

من از جمّ و ضحاک واز کیقباد

فزونم به بخت و به فرّ و نژاد

فزون بایدم نیز از ایشان هنر

جهانجوی باید سر تاجور

او آرزوی پرواز به آسمان ها دارد و نخستین انسانی است که به آسمان می تازد و پرواز می کند.

بیآمد به پیشش، زمین بوسه داد

یکی دسته گل به کاوس داد

چنین گفت کین فرّ زیبای تو

همی چرخ گردان سزد جای تو

یکی کارمانده است تا در جهان

نشان تو هرگز نگردد نهان

چه دارد همی آفتاب از تو راز

که چون گردد اندر نشیب و فراز

چگونه است ماه و شب و روز چیست

برین گردش چرخ ، سالار کیست

گرفتی زمین و آنچه بد کام تو

شود آسمان نیز در دام تو

او آرزوی سودابه دارد. شیفته و شوریده ی سودابه است.کاووس نماد شورش و طغیان آدمی است که از مرز بلند پروازی تا بیش خواهی و خودکامگی می تازد.سودابه اما، در میان عاشقان جهان تنهاست. عشق دلیرانه و زیبای او به کاوس در پرده مانده است. عشق او به سیاوش در این جامعه مردسالار، از او چهره ای سیاه برساخته است. بانوی عاشق آب ها و زیبایی ها، چون از حرم قدرت مرد پای بیرون نهاده است؛ در نزد ما چهره ای سیاه می یابد. در استوره ی یوسف و زلیخا و استوره ی فدر( هیپولیت پسر تزه که فدر عاشقش می شود) نیز زنی دلباخته ناپسری خویش می شود، اما از زندگی آنان افسانه ها ساخته می شود.

نام زلیخا و فدر در افسانه می درخشد . تنها در میان آن همه افسانه، سودابه خوار می شود. چرا؟ چرا ما سودابه را خوار می داریم؟ گناه سودابه چیست و گناه چیست؟ سودابه دخت شاه هاماوران است. كاووس در پى لشكرکشى‏به هاماوران و فتح آن است. فرستادگانى از جانب پادشاه هاماوران به پیشوازش‏میشتابند، زبَر جَد و گنج و گهر نثارش میكنند و از زیبایى رشک برانگیز‏دخت شاه هاماوران، سودابه با او سخن میگویند. وصفی که در ادبیات ما کم مانند است:

و ز ان پس به كاووس گوینده گفت:‏
كه شه دخترى دارد اندر نهفت‏
كه از سر و بالاش زیباتر است‏
ز مُشك سیه بر سرش افسر است‏
به بالا بلند و به گیسو كمند
زبانش چو خنجر لبانش چو قند
بهشتیست آراسته پُر نگار
چو خورشید تابان به خرم بهار
نشاید كه باشد جز و جفت شاه‏
چه نیكو بود شاه را جفت ماه‏

این توصیف از دیگاه زیباشناسی و هم چنین زبان، بسیار عالی است و دل هر شنونده را می رباید. پس كاووس نادیده دل به سودابه می بندد:

بجنبید كاووس را دل ز جاى‏
چنین داد پاسخ كه نیكست راى‏
من او را كنم از پدر خواستار
كه زیبد به مشكوى ما آن نگار

و از فرستاده مى‏خواهد كه به نزد شاه هاماوران رود و به او پیغام برد كه به رسم آشتى‏دخترش را به همسرى او در آورد.

پس پرده ی تو یكى دخترست‏
شنیدم كه تخت مرا در خور ست‏
كه پاكیزه چهرست و پاكیزه تن‏
ستوده به هر شهر و هر انجمن‏

فرستاده نزد شاه هاماوران میرود و حكایت را با او در میان میگذارد. شاه پریشان و آشفته‏می گردد، زیرا كه نمی خواهد تنها دخترش سودابه را به دشمن دهد و از سویى نیز یاراى پیكار باكاووس را ندارد:

چو بشنید سالارهاما وران
دلش گشت پر درد و سر شد گران
همی گفت هر چند کو پادشاست
جهاندار و پیروز و فرمان رواست‏
مرا در جهان این یكى دختر است‏
كه از جان شیرین گرامى‏ترست‏
فرستاده را گر كنم سرد و خوار
ندارم پى و مایه كارزار

 


سودابه را می خواند و از او راه می جوید . سودابه در جواب می گوید كه‏كاووس شهریار جهان است و همسرى او افتخار است و اینچنین سودابه همسر كاووس می شود.  اما شاه‏هاماوران كه كینه كیكاوس را در دل می پروراند، به حیله او را اسیر می كند و همراه مهترانش به‏بند مى‏كشد و در دژى در بالاى كوه زندانى می كند. خبر چون به سودابه می رسد بر می خیزد و گلبانگ عشق در می افکند. جامه بر تن‏می درد، چنگ در گیسوان مى‏اندازد، شیون می كند، فرستادگان را می راند. بر پدر و سلطنت می شورد و به نزد شوى در دژ می رودتا او را یار گردد:

جدایى نخواهم ز كاووس گفت‏
اگر چه ورا كوه باشد نهفت‏
چو كاووس را بند باید كشید
مرا بى گنه سر بباید برید

كیكاوس آزاد می گردد و سودابه همسر وفادار و فداكار كاوس كه به خاطر همسرش چشم ازوطن و پدر شسته، حتا اسارت و زندان را به جان می خرد تا در كنار شوهر خود باشد . پس از رهایى‏كاووس، دیگر از سودابه خبرى نداریم، پادشاه ، همسرى دیگر می گزیند كه پسرى به او می دهد كه‏سیاوش نامش مى‏نهند. تربیت او را رستم به عهده می گیرد و هنگامى كه جوانى بُرنا می گردد نزدپدر باز می گردد. در اینجا دوباره سودابه ظاهر مى‏شود، اما سودابه‏اى دیگر و در سه بیت وبى‏مقدمه او را باز مى‏یابیم كه از در در می اید و با اولین نگاه دل و دین از دست مى‏دهد و بى‏درنگ‏سیاوش را به شبستانش می خواند. شبستان شاه! شب حانه ی سیاه زنان شاه!  اما در این مدت بر کاوس و سودابه چه رفته است که در شاهنامه نیامده باشد؟ چرا فردوسی در این داستان از بیرون نگاه می کند و هرچه را در برخورد با سودابه پیش می آید به گردن کاوس و رستم می اندازد و خود تنها به روایت این داستان شوم می پردازد؟

یکی داستان است پر آب چشم

دل نازک از رستم آید به خشم

داستان سیاوش بر آن است تا این شاهزاده را به نماد صلح و ستمدیدگی بدل سازد و از همین رو باید سودابه را خوار داشت و از کاووس سیاهدلی خودکامه بر ساخت.از پایان داستان عاشقانه سودابه و کاوس تا داستان سیاوش و سودابه، اما داستان ها اتفاق افتاده است:  کاوس بسار پیر شده است. از انسانی آرزومند و بلند پرواز به شاهی خودکامه فرو غلتیده است که: همه کارش از یکدگر بدتر است. بارها و بارها زن گرفته و سودابه را نیز از یاد برده است.اما سودابه ، زیبا و تنها و مغرور است.

سیاوش نیز زیبا و جوان و دلیر است.  پس سودابه دل بر او می بندد. چرا که نبندد؟ چه گناهی است مگر؟ مگر در همین شاهنامه پدران با دختران خویش ازدواج نمی کنند؟ این آیین آن زمان است. مشکل در جایی دیگراست. به حریم شاه تجاوز شده است.

یكى روز كاوس كى با پسر
نشسته كه سودابه آمد بدر
بناگاه روى سیاوش بدید
پر اندیشه گشت و دلش بر دمید
چنان شد كه گفتى طراز نخ است‏
و گر پیش آتش نهاده یخ است‏
كسى را فرستاد نزدیك اوى‏
كه پنهان سیاوخش را گو بگوى‏
كه اندر شبستان شاه جهان‏
نباشد شگفت ار شوى ناگهان‏

سیاوش از این پیام برمى‏آشوبد و به شبستان نمی رود. پس از این‏دعوت آشكار و بى‏پروا سودابه راهى نمی بیند بجز فریب،. دختر دلیر و درستكار شاه‏هاماوران كه با جسارت براى دفاع از شوى خود فرستادگان پدر را « سگ» خطاب می كند در چهره‏زنى فریبكار ظاهر میشود. به نزد شاه « مى‏خرامد» ، تا سیاوش رابه بهانه دیدن خواهرانش كه در آرزوى دیدن او بی قرارند به شبستان فرستد. كاووس از سیاوش‏می خواهد كه نزد « مهربان مادر» رود تا دل خواهرانش آرام گیرد. سیاوش كه می داند این هاترفند دیگرى از جانب سودابه است، خود داری می کند كه « بسیار دان، هشیار دل و بدگمان‏است» . اما در برابر فرمان پدر سر فرود مى‏آورد و به شبستان می رود. شبستان شاه بهشتی بر زمین است. زمین آراسته به دیباى چین، آواى رود و آواز رامشگران‏و مهرویان آراسته كه به پیشواز سیاوش می روند و عقیق و زبر جد بر سر ورویش می ریزند:

شبستان    بهشتى   بد   آراسته‏

پر از خوبرویان و پر خواسته‏

در آن تالار مر مر و عاج، سودابه ی ماهروى، آن « تابان سهیل یمن» با گیسوان شکن در شكن، برتختى زرین نشسته است. سودابه خرامان از تخت فرود مى‏آید، او را در بر می گیرد و« همى چشم و رویش ببوسید دیر». سیاوش اما از او می گریزد، حیران و پریشان و نزد پدر باز می گردد.پس سودابه به ترفندی دگر دست می یازد: از شاه می خواهد تا سیاوش را بار دیگر به شبستان‏فرستد تا از میان دختران براى خود همسرى گزیند. سیاوش بار دیگر به شبستان می رود. سودابه‏این بار دختران را مى‏آراید و بر تخت در كنار خود می نشاند و از سیاوش می خواهد كه از آنان یكى‏را برگزیند. سیاوش كه نمى‏خواهد از هاماوران همسر گزیند، سكوت می كند . آنگاه سودابه، پرده‏از روى برمی دارد و آن ماه، با مهر از سیاوش می خواهد كه با او پیمان كند و در ظاهر دخترى بستاند و آنگاه كه شویش‏درگذشت در كنار او باشد. شاهبانوی زیبا و سودایی، با بى‏پروایى، تن و جان خود را برابر سیاوش می نهد. اورا تنگ در آغوش می كشد و بر رخش بوسه می زند:

من اینك به پیش تو استاده‏ام‏
تن و جان روشن ترا داده‏ام‏
ز من هر چه خواهى همى كام تو
برآید نپیچم سر از دام تو
رخش تنگ بگرفت و یك بوسه داد
بدوكش نبد آگه از ترس و داد

این بار نیز سیاوش مى‏كوشد تا به نرمى او را آرام دارد و این سودا را نقطه ی پایانی نهد. اما سودابه ازپاى نمی نشیند . دیدار سیاوش، سودای جوانی در جانش افکنده است. آتش در تن و جانش انداخته است. بر آن است كه اگر این بار سیاوش استقامت كند، كمر به‏نابودیش بندد. در بر خویشش مى‏خواند، به او وعده گنج و جاه میدهد، حاضر است دخترش رابه همسرى او در آورد، از عشقش به او می گوید، از زیبایى و بر و بالایش سخن می گوید، وسرانجام تهدیدش میكند كه اگر سر از پیمان او پیچد و درد او را درمان نسازد روزگارش را تیره وپادشاهى را بر او تباه كند. سیاوش بهیچ وجه به این كار تن در نمی دهد.

از آن پس نبرد براى نابودى سیاوش‏آغاز می شود. سودابه ی ناكام، که جان و جهانش را سیاوش به آتش کشیده است،انتقام‏سركشى و سرپیچیش را جامه می درد، چهره‏ با ناخن مى‏خراشد تا سیاوش را متهم كند. سودابه حتا زن‏ساحرى را وادار میكند كه فرزندان گانگي را كه در شكم دارد سقط كند تا شاه گمان كند كه‏سودابه آبستن بوده است و سیاوش باعث سقط فرزندان او گشته است . آنگاه كه تمامى‏ترفندهاى سودابه بى‏اثر مى‏افتد و هر بار بیگناهى سیاوش آشكار میگردد، او را به آزمون آتش(وَر) می سپارد. این بار نیز سیاوش پیروز و سر بلند بیرون مى‏آید. داستان بر آتش رفتن سیاوش، نمونه های دیگری در اساتیر جهان نیز دارد. پس از اثبات بی گناهی،سیاوش از شاه می خواهد كه‏سودابه را ببخشد و خود به توران می شتابد .  در شاهنامه با دو سودابه روبروییم : یكى دخت شاه‏هاماوران كه باهوش، صاحب‏نظر، فداكار و شجاع است و براى همسرش پشت پا به پدر، وطن وآزادیش میزند، مرگ و اسارت را به جان میخرد تا غمگسار شوهرش شود، و دیگرى سودابه‏اى‏ سودازده و بی پروا. در شاهنامه و در افكار عامه بیشتر به این جنبه شخصیت سودابه پرداخته‏شده است . دو سودابه که یکدیگر را کامل می کنند. یکی آن سودابه که دل در مهر و عشق کاوس دارد و در جدایی و دربند شدن کاوس:

چو سودابه پوشیدگانرا بدید
به تن جامه خسروى بر درید
بمشكین كمند اندر افكند چنگ‏
بفندق گلانرا ز خون داد رنگ‏
بدیشان چنین گفت كین بند و درد
ستوده ندارند مردان مرد
پرستندگان را سگان كرد نام‏
سمن پر ز خون و پر آواز گام‏
جدایى نخواهم ز كاووس گفت‏
اگر چه ورا كوه باشد نهفت‏
چو كاووس را بند باید كشید
مرا بى‏گنه سر بباید برید
بگفتند گفتار او با پدر
پر از كین شدش سر پر از خون جگر
به حصنش فرستاد نزدیك شوى‏
جگر خسته از غم ز خون شسته روى‏
نشست آن ستمدیده با شهریار
پرستنده بودش و هم غمگسار

و دیگری آن سودابه که بر سیاوش دل می بندد. آیا سودابه به سیاوش عاشق است یا هوسی تند و آتشی است که به ناگاه از زیر خاکسترهای زندگی بال می زند؟ آیا به راستی تا این اندازه که ما فکر می کنیم این هوس یا عشق شوم است که به رستم این اجازه را می دهد که به کاخ شاه بتازد و گیسوی وی در خون کشد؟ یا این نماد آن فرهنگ قبیله ای و تجاوزکاري است، اما تجاوز به حرم خویش را بر نمی تابد؟

چو این داستان سر بسر بشنوى‏
به آید تو را گر بزن نگروى‏
بگیتى بجز پارسا زن مجوى‏
زن بد كنش خوارى آرد بروى‏

سودابه و رستم و کاوس همه در شاهنامه خصلت هایی انسانی و زمینی دارند و این یکی از برجسته ترین ویژگی های ارجمند شاهنامه است.  و چنین است فرجام اندوهبار زنی در سودایی در میان فرهنگی سخت قبیله ای:

تهمتن برفت از بر تخت اوی
سوی خان سودابه بنهاد روی
ز پرده به گیسوش بیرون کشید
ز تخت بزرگیش در خون کشید
به خنجر به دونیم کردش به راه
نجنبید بر جای کاوس شاه
.

روزی به بهانه ی جنگ ، پدر وی را به بهایی ناچیز می فروشد و روزی دیگر به بهانه ای او را در خاک و خون می کشند. ریشه ی استوره ای سودابه و سیاوش به طبیعت و پایان زمستان و آمدن بهار بر می گردد. دموزی( ایزد گیاهان ) و اینین ( ایزد بانوی مادری، عشق، ازدواج و باروری ) هستند.

به باور سومریان اینین در جوانی دل در گرو عشق دموزی می بندد و با وی ازدواج می كند. این ایزد بانوی جوان و قدرت طلب، كه عهده دار مادری و باروری گیاهان و جانوران است، به قلمرو خواهرش كه ایزد بانوی دنیای مردگان است، آز می ورزد. اینین با این اندیشه و برای دست اندازی به قلمرو خواهر ، ناشناس روانه ی جهان مردگان می شود. در آن جهان، نگهبانان تاریكی ، او را شناسایی و زندانی می شود. با زندانی شدن اینین، جهان زندگان باگرفتاری بزرگی روبرو می شود. كسی به كسی دل نمی بندد ، ازدواجی صورت نمی گیردوزنی نمی زاید . مرگ به قلمرو زندگی می آید. از آنجا که اینین ایزد جانوران و گیاهان نیز هست، در میان آنان نیز چنین مشكلی پیدا می شود. جهان زنده و پر تکاپو، یعنی دنیای انسان ها، جانوران و گیاهان در سكوت و خاموشی فرو می رود.  پس ایزدان و خدایان ، در مقام چاره جویی بر می آیند تا به هر ترفندی اینین را از اسارت خواهر نجات داده و به جهان زندگان برگردانند.  اما بر اساس قوانین دنیای تاریک و خاموش مردگان، كسی که به آن سرزمین سفر نموده از آنجا آزاد نمی شود و به جهان زندگان برنمی گردد! مگر اینكه فرد دیگری را بجای خود معرفی نماید و بعنوان گروگان به جهان تاریكی بفرستد. اینین، كه از شوهر خود دموزی خشمگین و ناراحت است، او را به جای خود به عنوان گروگان معرفی می كند. با رفتن دموزی به جهان مردگان، اینین از اسارت خواهر رها می شود و به دنیای زندگان بر می گردد!  

دموزی توسط خواهر زن خود گرفتار و به بند كشیده می شود.

اینین پس از مدتی خشمش فرو كش می كند و از کرده ی خود پشیمان می شود.

اینین چنان در غم هجران دموزی اشك می ریزد و نوحه گری می نماید تا سرانجام خواهر دل بر او می سوزاند و دموزی را آزاد می كند!  دموزی آزاد و به دنیای زندگان باز می گردد. با باز گشت وی شادمانی و نشاط و سرور به جهان زندگان باز می گردد.  مراسم مربوط به استوره ی این دو ایزد سومری یعنی دموزی و اینین در بر گیرنده ی دو بخش جداگانه است.

- سوگ و ماتم اینین بر مرگ دموزی، در پی رفتنش به جهان مردگان.

- شادمانی از بازگشت دموزی به دنیای زندگان.

در بخش آغازین ، سومریان در دسته های بزرگ سوگواری، گریان و بر سر و سینه زنان به سوی بیابانها و كشتزارها به راه می افتادند و بر سرنوشت تلخ دموزی جوان و زیبا می گریستند. با بازگشت دموزی، آنان نیز شادمان و پایكوبان و دست افشان به شادی و سرور می پرداختند. این مراسم و سنت سومریان به همراه داستان اینین و دموزی، با تفاوتهایی ، به مناطق مختلفی كه با میانرودان هم سایه بودند راه یافت.  در مصر با نام ( ازیس و ازیرس) در هندوستان با نام ( رامایانا و سیتا ) در یونان( آدونیس و آفرودیت) در لبنان با نام ( آدونیس و عشتروت ) در بابل و پس از برافتادن سومریان ( تموز و ایشتر ) و در دري زبانان با نام ( سیاوش یا سیاوخش و سودابه یا سوداوه )، شناخته می شوند. دموزی و اینین، سرانجام خود را درچونان سیاوش و سودابه به نملش گذاشت. آرياييهاي باستان، بر این باور بودند كه روزی ، سیاوش كه قربانی خشم سودابه شده و به جهان تاریكی یا دنیای مردگان رفته است، به دنیای زندگان باز می گردد. در آن روز ایزد شهید شونده که همان سیاوش باشد با بر پا داشتن حكومت داد، جهانی بی درد و رنج بنیان می نهد. دنیایی كه در آن برابری كامل برقرار بوده و از هیچگونه بی عدالتی و ستم و بیدادی نشانه ای نخواهد بود! جهانی که در گنگ دژ در شاهنامه می توان سراغ گرفت.

كزین بگذری، شهر بینی فراخ
همه گلشن و باغ و ایوان و كاخ
همه شهر گرمابه و رود و جوی
به هر برزنی، رامش و رنگ و بوی
همه كوه نخجیر و آهو به دشت
بهشت این چو بینی نخواهی گذشت
تذروان و طاوس و كبك دری
بیابی چو بر كوه ها بگذری
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
همه جای شادی و آرام و خورد
نبینی در آن شهر بیمار كس
یكی بوستان از بهشت است و بس
همه آب ها روشن و خوشگوار
همیشه بر و بوم او چون بهار
.

زن‌ مربي‌ جامعه‌ است‌. از دامن‌ زن‌ انسانها پيدا مي‌شوند، مرحله‌ اول‌ مرد و زن‌ِصحيح‌ از دامن‌ زن‌ است‌. مربي‌ انسانها زن‌ است‌. سعادت‌ و شقاوت‌ كشورها بسته‌ به‌وجود زن‌ است‌. زن‌ با تربيت‌ خودش‌ انسان‌ درست‌ مي‌كند و با تربيت‌ صحيح‌ خود ‌كشورهاي‌ را آباد مي‌كند. مبدأ همه‌ سعادتها از دامن‌ زن‌ بلند مي‌شود. زن‌ مبدأ همه‌سعادتها بايد باشد.

 


حكيم نظامي گنجوي (حدود 530- 614 هـ . ق) قهرمان داستانسرايي در ادبيات كلاسيك است و خيل مقلدان او هرگز نتوانسته اند مقامي همپاي وي پيدا كنند. ، نه همه ابعاد داستانسرايي نظامي، بلكه تنها توجه خاص او به زنان،‌به عبارت ديگر «زن محوري» در آثارش بررسي مي شود و مجموعه فضائلي كه زن آرماني در شعر وي دارد، با استناد به تمام آثار او، يعني سي هزار بيت مشتمل بر مخزن الاسرار،‌خسرو و شيرين، ليلي و مجنون،‌ هفت پيكر، اسكندرنامه (شامل اقبالنامه و شرفنامه)، قصايد و غزليات و … ارائه مي گردد.

يادآوري اين نكته ضروري است كه آرا و نظريات او در زمانه خود، از نگاهي روشن و پيش بين حكايت مي كند كه با جامعه بسته و فئودالي آن روزگار سنخيت زيادي ندارد، بلكه در ميان شاعران ديگر نيز نظاير بسياري براي آن نمي توان يافت. به بيان بهتر،‌ آثار نظامي آينه آرمانشهر ادبي زنان است كه از پس قرون به دست ما رسيده و بخشي از آرمانها و نيز واقعيتهاي امروزي را در خود نشان مي دهد. در ادبيات فارسي دري سه نگرش مختلف به زن وجود دارد كه الزاماً در تناقض با يكديگر نيستند و درجاتي از هريك را مي توان در آثار اغلب شاعران مشاهده كرد: نگرش زيباخواهانه. نگرش منفي. نگرش آرماني..  نگرش زيباخواهانه – نمي توان در حوزه ادبيات،‌ شاعري يافت كه از ظرافتها و زيبائيهاي زنانه الهامي نگرفته باشد.

اشعار غنايي و عاشقانه و حتي توصيفهاي طبيعي شاعران سرشار از جلوه اين نعمت است. هنرمندان به تبع خواسته مخاطبان، در ارضاي حس زيبايي خواهي ايشان مي كوشيدند و در آثار خود به آفرينش مَثَل اعلاي زيبايي مي پرداختند تا التذاذ هنري را براي خوانندگان خود ميسر گردانند. نظامي هم از پاسخگويي به اين تقاضاي مخاطبان بركنار نبوده است.از سوي ديگر سنت ادب كلاسيك بر آن است كه بر معايب عالم طبيعت چشم پوشد و در هر زمينه، ‌حد اكمل نيكي و نيكويي را عرضه دارد. منظومه هاي نظامي هم براساس اين سنت،‌ شخصيتهاي مثبت زنان را در داستان ها تماماً زيبارو نشان مي دهد،‌ ولو آنكه زيبايي ايشان نقش ويژه اي در طرح و پيرنگ داستان (Plot) نداشته باشد.

زنان هر نقش مثبتي كه در ادبيات داشته باشند،‌ بايد پيش از آن زيبا باشند ! دقيقاً به همين دليل است كه هيچ زن مثبتي را در اين حوزه نمي توان زشت يافت. شاعر براي تحقق هدف مذكور،‌ تمام زيبائيها را در عرايس شعري خود،‌ يا در شخصيتهاي داستاني اش جمع مي كند كه خواننده منتقد امروزي درمي يابد با همه تفاوتها و خلاقيتهاي موجود در توصيفات مورد بحث،‌ گويي همگي وصف يك تن است و اين معشوقان چقدر شبيه يكديگرند! قامت همگي نخل سيمين و سرو سيمين است و چشم آهو پيش چشمشان هزار عيب دارد.

رويشان خورشيد را شرمسار مي كند و شكن گيسوي مشكين شان برچشمه خورشيد سايه مي افكند؛ شكر از گفتار آنها چاشني مي گيرد و اگر لعل لب باز كنند، مرواريد مي ريزد.

اين توصيفها توصيفهاي مينياتوري است،‌ نمونه مينياتوريسم نظامي را در توصيف شيرين و دختراني كه در بارگاه ميهن بانو جمعند،‌ شيرين در چشمه،‌ روشنك دختر دارا، دختر كيدهندو‌ و پيكرهاي هفت شاهد خت اقاليم در قصر خورنق بهرام مي توان مشاهده كرد.
نظامي در تعريف و تمجيد زن خاصي مي گويد «او زن است،‌ اما زن سيرت نيست؛ بلكه مرد سيرت است» اين تمجيدها نيز كه در واقع ذم شبيه به مدح است،‌ خود از اعتقاد به برتري مرد ناشي مي گردد. اما اغلب تعريض هايي كه نظامي در آثار خود به زنان داشته است،‌ توجيه پذير هستند و نكته اي دارند كه مي تواند نظامي را از نگرش منفي به زنان مبرا سازد. تقريباً تمام موارد مذكور،‌ در گفتگوها و عقايد و اعمال قهرمانان داستانها ابراز مي شوند،‌ اما نظامي سير حوادث داستان ها را چنان هدايت مي كند كه سرانجام خلاف آنها ثابت شود.
مثلاً آنجا كه اسكندر در كشورگشايي خود نيرنگ مي ورزد و در پوشش پيك اسكندر به دربار نوشابه فرمانرواي برده (از محال روس و ابخاز) مي رود،‌ نوشابه با هوشمندي و فراست خود،‌ وي را مي شناسد و در گفتگوهايي برتري خود را ابراز مي دارد؛ اسكندر با آنكه در برابر نوشابه احساس شرمساري كرده به كارداني او اعتراف مي كند،‌ معتقد است كه زن نبايد دلير و فرمانروا باشد و اگر پرده نشين بماند بهتر است؛ به او نبايد اعتماد كرد هرچند پارسا باشد، ‌چون به هر حال زن، زن است! همچنانكه نبايد به دزد اعتماد كرد، ولو آنكه دوست و آشناي انسان باشد:
به دل گفت كاين كاردان گر زنست
به فرهنگ مردي دلش روشنست
زنــي كـو چنين كرد و اينها كنــد
فـرشتـــه بــر او آفرينــها كـند
ولي زن نبايـــد كه باشـــد دليـــر
كه محكم بود كينــه ماده شيـــر
زن آن به كه در پرده پنهان بــــود
كه آهنگ بي پرده افغان بود
چو خوش گفت جمشيد با رايزن
كه يا پـرده يا گــور به جــاي زن
مشو برزن ايمن كه زن پارساست
كه در بسته به گرچه دزد آشناست
اما نظامي با اين عقيده اسكندر،‌ نوشابه را خانه نشين نمي سازد،‌ بلكه او را شخصيتي مدير و مدبر نشان مي دهد كه با سياست و كارداني،‌ كشور خود را از حمله اسكندر مصوون مي دارد و حتي به او درسها و عبرتها مي آموزد. در جاي ديگر وقتي ليلي را ناخواسته به شوهر مي دهند، او خون جگر خورده از وي دوري مي كند،‌ اما كسي پيش مجنون خبر دروغ مي آورد كه اكنون ليلي با شوهر خود خوش مي گذارد و ديگر به ياد تو نيست؛ آنگاه خصائلي را به زنان نسبت مي دهد:
زن گرنه يكي هـزار باشــد
در عهد كم استـوار باشــد
چون نقش وفا و عهد بستند
برنام زنان قلم شكستـنــد
زن راست نبازد آنچــه بازد
جز زرق نسازد آنچه سازد
سيار جفاي زن كشيــدنــد
وز هيچ زني وفا نديــدنــــد
زن چيست؟‌ نشانه گاه نيرنگ
در ظاهر صلح و در نهان جنگ
در دشمني آفت جهانست
چون دوست شود هلاك جانست
گويي كه بكن نمي نيوشـد
گويي كه مكن دو مرده كوشد
چون غم خوري او نشاط گيرد
چون شاد شوي زغم بميرد
اين كار زنان راست باز است
افسون زنان بد دراز است!
مجنون از شنيدن اين سخنان سر به سنگها مي كوبد و شوريده مي شود؛ آن مرد از كرده خود شرمسار گشته اعتراف مي كند كه دروغ گفته است و ليلي به مهر خود باقي است.در آثار نظامي نظاير اين موارد را بازهم مي توان يافت. شايد جالبترين نمونه اش بدگويي هاي مريم از شيرين نزد خسرو باشد كه برخاسته از حسد اوست:

بسا زن كو صد از پنجه نداند
عطــارد را به زرق از ره برانــد
زنان مانند ريحـان سفــالنــد
درونسو خبث و بيرونسو جمالند
نشايـد يافتن در هيــچ بـرزن
وفا در اسب و در شمشير و در زن
وفا مردي است،‌بر زن چون توان بست
چو زن گفتي بشوي از مردمي دست
بسي كردند مردان چاره سازي
نديدند از يكي زن راست بازي
زن از پهلوي چپ گويند برخاست
مجوي از جانب چپ جانب راست

در منظومه خسرو شيرين،‌ قهرمان واقعي داستان و نقطه مركزي آن،‌ شيرين است نه خسرو؛ در اين داستان خسرو مانند مردم روزگار خود، زن را بازيچه اي قابل خريد و فروش براي ارضاي اميال خود مي پندارد، ‌اما نظامي با قاطعيت از احترام به زن، از شخصيت انساني او و از قهرماني‏ها و شعور و ذكايش سخن مي گويد. زن درامور نظامي قدرت بالقوه رهبري و اداره كشور و اخذ حكمت و خردمندي را دارد و در ارضاي اميال شهواني مرد خلاصه نمي شود؛ مانند مردان در حكمراني و سياست، حكمت و دانش، ‌دلاوري و جنگ،‌ عفت و پاكدامني، ‌خردمندي و عدالت عرض وجود مي كند و در بسياري از موارد، به ويژه در عشق و استقامت،‌ حتي بر مردان ترجيح دارد. از جمله عوامل موفقيت نظامي در داستانسرايي،‌ آگاهي او از كيفيات روحي و رواني انسانهاست كه به واسطه آن مي تواند تيپهاي مختلف داستاني را بيافريند.

در داستانهاي نظامي، فقط سلسله حوادث، داستان را پيش نمي برند، بلكه مهمتر از آن، شخصيت هاي داستان و ويژگيهاي روانشناسانه آنهاست كه خواننده را به تأمل وا مي دارد. اگر به طور مثال داستان خسرو و شيرين را كه هم فردوسي بدان پرداخته و هم نظامي، در روايت اين دو با يكديگر مقايسه كنيم، متوجه خواهيم شد كه فردوسي به طور گذرا به سلسله حوادث و ماجراهاي داستان عنايت كرده، ولي نظامي كانون توجه خود را معطوف شخصيتها و قهرمانها ساخته است؛ لذا مي بينيم كه شيرين شاهنامه، كنيزكي ارمني است كه در حرمسراي خسرو پرويز موقعيت ممتازي به دست مي آورد و مورد اعتراض اعيان، اشراف و مغان واقع مي شود و نهايت اينكه خسرو از پاكدامني او دفاع مي كند، اما اين شخصيت، نظامي را راضي نمي‏سازد؛ او شيرين را بر مي كشد، وي را شاهزاده ارمنستان مي كند، همه امكانات و خد م و حشم را در اختيارش مي گذارد و او را قهرمان اول داستان قرار مي دهد.

در سراسر داستان خسرو و شيرين، سيماي شيرين بر تمام اشخاص و مناظر داستان سايه مي‏اندازد، چنانكه در ميان همه شكوه و جلال دربار خسرو پرويز،‌هيچ چيز درخشانتر و چشمگيرتر از وجود شيرين ديده نمي شود. او به رغم برتري هاي مادي خسرو، وي را تحت الشعاع جلال معنوي و اخلاقي خود قرار مي دهد و برخودكامگي هاي او پيروز مي شود. انسان در تعقيب حوادث داستان هاي نظامي، مجذوب نوسان هاي روحي و جدالهاي دروني شخصيتها مي شود؛ او به بهترين وجه توانسته شخصيت عاشق مصمم و باوفا را در شيرين، دختر سوخته در نظام قبيله اي پدرسالار را در ليلي، خوشگذران سبكسر را در خسرو و كامران نامجو را در بهرام گور ترسيم كند. در اين شخصيت پردازي ها قهرمانان زن هدف اصلي هستند؛ لذا مردان را زمينه تاريكي مي بينيم كه چهره روشن زنان را بهتر مي نمايانند. با توجه به نكته اخير مي توان تأسف امثال برتلس را از تضاد روحيه مثلاً شيرين با خسرو توجيه كرد. نظامي علاوه بر زيبايي تمام و كمال ، ويژگيهاي ديگري را هم در داستانهاي خويش به قهرمانان زن نسبت داده است كه از آن جمله اند: عاشقي و دلدادگي – در منظومه هاي نظامي سه نوع عشق ديده مي شود:الف. عشق قهرمانانه، ‌فعال و شورانگيز كه «زميني است، اما پروازي آسماني دارد و جلوه گاه كمال شعر عاشقانه نظامي است»؛ وفا، ‌پاكبازي و پايداري از مشخصه هاي آن است و مشكلات و موانع نمي توانند سد راه آن گردند.

عاشقان در اينگونه عشق، براي رسيدن به يكديگر مي كوشند،‌ دشواريها را به جان مي خرند و از پا نمي نشينند. عشق شيرين نمونه بارز آن است.

عشق اندوهبار، تراژيك و منفعل كه از نوع حب عذري است. در اين عشق، عاشق و معشوق مي سوزند و با خيال هم دلخوش مي دارند و چون نوميد مي شوند، به درگاه حق پناه برده، مي نالند و وصال را در فراسوي مرگ مي جويند. ليلي و مجنون در اين وادي سروده شده كه تأويل هاي عرفاني هم از آن صورت گرفته است.

عشق كاملاً زميني، ‌سبك،‌ غريزي و هوسناك كه معمولاً زر و زور شاهانه اسباب حصول آن است و همواره به كاميابي مي انجامد. منظومه هفت پيكر نمونه كامل اين نوع عشق است كه در آن، بهرام گور هفت شاهدخت از هفت اقليم آورده و در هفت گنبدي كه بر طبع هفت سياره و به رنگهاي سياه، سندلي، سرخ، زرد، سپيد، پيروزه گون و سبزساخته، ‌نشانده است تا هر روز هفته در يكي از گنبدها به عيش نشيند و شاهد خت آن گنبد برايش داستاني سرايد. نظامي تصريح مي كند كه هدف از اين افسانه ها كاملاً مادي و شهواني بوده است. نظامي نقش اول قهرمانان را در نوع اول و دوم عشق به زنان واگذار كرده،‌اما در نوع اخير كه متعلق به جانب حيواني انسان است،‌ حريم حرمت زنان را كاملاً حفظ كرده است.

اين حفظ حرمت آنگاه آشكارتر مي گردد كه بدانيم شاهدختهاي مذكور در هفت پيكر كه به نقل افسانه هاي شهوت انگيز براي بهرام گور مأمور شده اند، ‌داستانهايي را در اين زمينه بازگو مي كنند كه غالباً‌ ستيز جانب حيواني و روحاني انسان را نشان مي دهند و به نتايج اخلاقي، ‌حكمي و معنوي منجر مي گردند؛ مثلاً در داستان گنبد پيروزه رنگ مي خوانيم:

بهرام- خواست تا بانوي فسانه سراي
آرد «آيين بانوانه»‌به جاي
گــــويــد از راه عشقبــــازي او
داستــاني به دلنـوازي او
اما شاهدخت اين گنبد، داستاني مي گويد كه كاملاً اخلاقي و تربيتي است و پرده از كار ابليس و شياطين برميدارد و نفس را رسوا مي كند. بدين گونه در نوع سوم عشق نيز شخصيت برتر زنان به نمايش درمي آيد.

عفاف – يكي از ويژگيهاي مهمي كه نظامي براي زن قائل است، عفاف و خويشتن داري مي باشد. در بخشهاي مختلف آثار نظامي به اين فضيلت اشاره شده است، ‌اما محل ظهور عمده آن داستان هاي عاشقانه و بالاخص داستان خسرو وشيرين است. ليلي و مجنون با آنكه داستان عاشقانه است، در محيط بسته‏اي اتفاق مي افتد و عاشق و معشوق به دليل محدوديتهاي قبيله اي و اجتماعي مجال ارتباط نزديك نمي يابند، چنانكه تمام رابطه عاشقانه آنها در دوران افشاي عشق در چند پيغام و نامه و يكي دو ديدار شتابزده خلاصه مي شود. البته در همين مقدار هم جانب عفاف كاملاً رعايت مي‏گردد، چنانكه در نخستين ديدا ر، ليلي در ده قد مي مجنون ايستاده ياراي جلوتر رفتن در خود نمي بيند و مي گويد:
زين گونه كه شمع مي فروزم
گر پيشترك روم بسوزم
زين بيش قدم زدن هلاك است
در مذهب عشق عيبناك است
او نيز كه عاشق تمام است
زين بيش غرض بر او حرام است
مجنون نيز متقابلاً حق اين عشق پاك را بجا مي آورد، مثلاً وقتي كه پير خيرخواهي از بهر آزمون از او مي پرسد كه آيا مي خواهد ليلي بيايد و در كنار وي قرار گيرد، عكس العملي مشابه نشان مي دهد:
گفتا مكن اي سليم اي مرد
پيرامن اين حديث ناورد
چون من شده ام به بوي مي مست
مي را نتوان گرفت در دست...
بدين گونه يكي از دغدغه هاي داستان، تقابل تندروي هاي خسرو و دورباش عفاف شيرين است كه از بد نامي و فرجام كار مي هراسد و پا برخواهشهاي د ل خود مي نهد. داستان ليلي و مجنون هم دغدغه هاي عفاف دارد، گرچه جزر و مد حوادث در آن به پاي خسرو و شيرين نمي رسد. ليلي با آنكه تسليم بي چون و چراي عرف اجتماعي خويش است و ارتباطش با مجنون قطع شده، نگران آن است كه مبادا بي تابي و شوريدگي اش او را از نيكنامي جدا سازد؛ پس غم خوردن و اندوه كشيدن را پيشه خود مي كند:
ترسم كه ز بيخودي و خامي
بيگانه شوم زنيكنامي
نه دل كه به شوي برستيزم
نه زهره كه از پدر گريزم
گه عشق دلم دهد كه برخيز
زين زاغ و زغن چون كبك بگريز
گه گويد نام و ننگ بنشين
كز كبك قويتر است شاهين
زين غم چو نمي توان بريدن
تن دردادم به غم كشيدن
ليكن جگرم به زير خون است
كان يار كه بي من است چون است؟
                                                                    ادامه دارد


March 2nd, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسايل اجتماعي